من تکرار یک تنهایی‌ام ... در چشم‌هایی که تمام چشم‌ها را دوست می‌دارد

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنویس» ثبت شده است

دل خشکیده

هوالفتاح العلیم

من به تلاطم بید مجنونی که نه پای رفتن دارم نه دل ماندن

تمام شاخه هایم را بریده ام که از شر بادهای مزاحم خلاص شوم

چندیست حتی جوانه زدن از من رمیده است

هرازگاهی دست باغبانی شاخه های خشکیده ام را هرس میکند و سرخمیده ام را بالا میدهد اما نمیداند من دیریست که مرده ام

گاهی باران با دست های نوازشگرش بغض های خیسم را نوازش می کند به خیالش عطش مرا کم میکند 
ولی چه می داند دل که بخشکد دریاهم سیرابش نمیکند...

#بقلم زهرا فرمنش
موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا فرمنش

زائر مهربانی

هوالفتاح العلیم

در این شهر غریب به دنبال آرامش بودم

فانوس بدست در پی خورشید

نه آرامشی...نه خورشیدی

آخر مگر با چشمان نا بینا و بی نور می توان نور را دید؟

دیگر از خودم و نوشته هایم خجالت می کشم...

حیران و سرافکنده، تن که نه ! دل صدپاره ام را در کوچه پس کوچه های شهر میکشیدم...

به کجا نمی دانم...

گویی درین سیاره کسی شوق پرواز ندارد...

در تاریکی شهر می سوختم و توان گریز نداشتم...

وفقط در دل او را می خواندم...

گم کرده ام نشانم بده...

همه هرچه داشتم گم شد.... نشانم بده...
دیدم هزار ، هزار بار لطف تو را... گم کرده ام، نشانم بده
دیدم هزار ، هزار بار نگاه تو را... گم کرده ام، نشانم بده
دیدم هزار هزار بار سایه مهربان دست تو را... گم کرده ام، نشانم بده
دیدم هزار، هزار بار کنارم نشسته ای، سرم به دامن گرفته ای
گم کرده ام، نشانم بده...
دیدم هزار، هزار بار ....
کورم امروز، نشانم بده...
نمیدانم چه شد...

قلبم که از شدت تبش ره گریز ازین قفس تنگ و تاریک داشت به یکباره آرام گرفت...

تنم گویی جان دوباره ای گرفته بود...

سرم را بالا آوردم و خود را در خیل انبوهی از جمعیت دیدم...

شلوغ بود...چرا همه آرامند ؟ نه هیاهویی نه سر و صدایی

این جا مگر کجاست؟

ندای آرام و لطیف به گوش می رسید...

ألا إن أولیاء الله لا خوف علیهم ولا هم یحزنون (یونس/62)

دلم دیگر بی قراری نمیکرد...

نیافتم که نشانم دادند...

پیش تر رفتم...برابرش ایستادم...سر به زیر...دست بر سینه...

آمدم ای شاه پناهم بده...

اشک...اشک... اشک...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
کیـــوان

مسافر

هوالفتاح العلیم

سلام سهراب...


مسافـــرت کو ...؟


بگو مرا نیز با خود ببرد تا ته کوچه ی غـربت


من هم دیگر از مردم ،نه، که از خــودم خسته شدم


می خواهم از نو بسازم این درون مخـروبه ام را


می خواهم این کلبه ی تنگ و تاریک نَفسم را خانه تکانی کنم


اصلا می خواهم از نو متــولد شوم...


از نو بگویم... بشنوم... بخوانم... بنویسم...


آه...آه که چه دردناک است زندگی بی محبوب


عزیز میشنوی ؟؟ میشنوی صدای ویران شدن این بنده ی در بند ناچیز را...


آه که چقدر خسته ام...

 اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ...

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
کیـــوان

قاصدک

هوالفتاح العلیم


قاصدک دلم روزگاریست سرگردان شده است
خود را سپرده است به باد،هرچه بادا باد


قاصدک همیشه سرگردان است و تنها
تنها که شدی حال قاصدک ها را خواهی فهمید

دلگیر و تنها ؛ آرام و بی قیل و قال
به چیزی یا کسی که دل نبسته باشی،توهم قاصدک می شوی

کافیست دل به نسیم بسپاری

به قول علی اکبر بقایی: در دنیای قاصدک هایی که به دنیا دل نبسته اند،نسیم بهانه ی پُر بهایی ست برای پرواز

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
کیـــوان

اذن دخول...

هوالفتاح العلیم


اذن دخول حرم است اذان...


نه این که اذن دخول دهد


دعوت می کند ، همه را می خواند


صدای منادی را که می شنوم،دلم پیش تر از خودم به سوی او شتابان می شود


چرا دیگری..؟

با او میگویم آنچه به غیر او گفتنی نیست


حدیث دوست مگویم مگر به حضرت دوست/کــه آشنــا سخــن آشنا نگــه دارد


می ایستم برابر حضرتش ...

مرا خود با تو سری در میان هست/ وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان/ وجودم رفت و مهرت همچنان هست

موافقین ۴ مخالفین ۰
کیـــوان