من تکرار یک تنهایی‌ام ... در چشم‌هایی که تمام چشم‌ها را دوست می‌دارد

۱۴ مطلب با موضوع «دلنویس» ثبت شده است

باران

هوالفتاح العلیم

کاش ابری ببارد

دهکده دلم خشکسالیست

هر بار در پی سرابی ،

بیا و ببار بر دلم باران

بیا این بار خاتمه بده به این "تکرار یک تنهایی"

تنها تویی که حال این روز های مرا میفهمی

تنها تو می فهمی دلیل خشکی و برهوتم را

بیا و ببار باران ، بیا و بی منت زلال ام کن

بیا و امشب کمی با من مهربان باش

بیا ببار بر در و دیوار دلم

می بینی عزیز دلم

می بینی سیاهی خشت،خشت وجودم را

بیا تو را بخدا امشب ببار

بیا و سیلابی شو و کلبه وجودم را از خاک تعلقات برکن

می خواهم تنها بمانم،بدون دست بند و پا بند و دل بند و ...بدون "من"

می خواهم این همین "من" ناچیز را به "تو" تبدیل کنی

به یاد بازی های کودکی ام ، این بار

کلاغ سیاهِ دل پَر... ، گناه پَر ... ، من پَر ... و ...

و تنها "تو" بمانی؛

همان "من"ی که "تو" شده است...

بیا و ببار...

۱۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
کیـــوان

دل انتظار

هوالفتاح العلیم

سلام مهربان همه لحظه ها

می دانی بی تو ، همه روز این ظلمتکده آدینه است

و سرخی شفق به سرخی چشم گریان منتظرانت...

هزار آدینه ، دل انتظار راهت، صبح را به سرخی شفق مغرب گره زدیم و نیامدی

هزار نامه به باد سپاردیم و

از هزار هزار قاصدک نشانی تو پرسیدیم و

از بین کوچه باغ های ندبه به دنبالت گشتیم و

هزار ساقه ی دل به خاک آستانت دخیل بستیم و

هزار ابر تمنا باریدیم

اما نیامدی

و باز تکــرار یک تنهــایی...

می دانی عزیز من

این همین من

این همین ما

این همه ضمایر

این همه به ظاهر منتظر ، دل انتظارت نبودیم

وگرنه تو همیشه حاضری و ما بر سر کلاس انتظار، غایب

بی تو تنهاییم مولای من،تنــها...

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
کیـــوان

تو - او

هوالفتاح العلیم


می توان دیگر ننوشت

می توان راز بود

می توان سکوت کرد

می توان کوله بار رنجِ آرمان ها را به تنهایی به دوش کشید

می توان در ظلمت شب نور شد و روشنایی بخشید

می توان ابر بود و نم نم بر دل شمعدانی ها نشست

می توان آرام و بی ریا بر ذهن طبیعت جاری شد

می توان ریشه از طاقچه عادات برچید و همگام قاصدک ها شد


می توان آیینه آسمان بود و خلیفة الهی کرد

می توان نبود

آری می شود فقط او باشد

او همان تویی ...

و تو همانی که پدرت آدم صفى که بدیع فطرت بود و نسیج ارادت،

چون دید که آسمان و زمین بار امانت برنداشتند، مردانه درآمد و بار امانت برداشت،

گفت: ایشان به عظیمى بار نگریستند از آن سر وازدند، و ما به کریمى نهنده امانت نگریستیم،

و بار امانتِ کریمان به همّت کشند، نه به قوّت

آری می توان...




نیستی را برگزین ای دوست اندر راه عشق

رنگ هستی هر که بر رخ دارد آدم زاده نیست

گر اسیر روی اویی نیست شو پروانه شو

پای بند ملک هستی در خور پروانه نیست

عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است

بی خبر آن که به ظلمتکدؤ ساحل بود

تا از دیار هستی در نیستی خزیدیم

از هر چه غیر دلبر از جان و دل بریدیم

*امام خمینی (ره)*




۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
کیـــوان

تکرار یک تنهایی...

هوالفتاح العلیم

تکرار یک تنهایی...

.

آری تنهایی هر بار تکرار می شود

.

کوفه اسم شهر نیست

.

کوفه صفت است

.

وقتی مولایت را تنها بگذاری

.

تو هم کوفی می شوی

.

تو هم نامه می نویسی

.

تو هم دعوت می کنی

.

تکرار غریبی است تنهایی...

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
کیـــوان

درک حضور

هوالفتاح العلیم

الهی !

بزرگی* گفت :

عالم محضر توست...

درک حضورمان ده، تا از حافظان حدودت* باشیم


* امام خمینی (ره)

*آیه 112 سوره توبه

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
کیـــوان

غریب - قریب

هوالفتاح العلیم

الهی !

به کتابت به زبان قریبم و به دل غریب

وجودمان را با یاد و نامت قریب گردان

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
کیـــوان

بنده ی در بند

هوالفتاح العلیم

الهی !

صفت رحمن و رحیم ات بر من عیان است

بنده در بند را ؛

صفت جبار و قهار باید، تا عبرتی شاید

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
کیـــوان

ریسمانِ تعلق

هوالفتاح العلیم

گاهی قاصدک...

گاهی پَر...


گاهی پرستو...


دل بالی دارد به وسعت آسمان

برای آنانی که دلداده اند

نه من که؛

خود به پای دلم ریسمان تعلق زده ام

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
کیـــوان

پــرواز

هوالفتاح العلیم

تازه فهمیدم که روح هم دل دارد

او هم می گیرد...

گرفت این روح توفیر دارد با دلگیری تن

روحت که دل گیر باشد، انگار کن که شوق پرواز داری

پرواز به بلندای آرامش ابدی

اصلن می خواهی قفس تن را رها کنی و تا اوجِ آسمانِ آرامش پرواز کنی

چندیست روحم دل گیر شده است...  

حس پرواز دارم

والشمس ای روشن ابدی...

والعصر  ای همیشه حضور ...

تو را به آنچه که نشانی از توست رهایمان مکن 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
کیـــوان

زائر مهربانی

هوالفتاح العلیم

در این شهر غریب به دنبال آرامش بودم

فانوس بدست در پی خورشید

نه آرامشی...نه خورشیدی

آخر مگر با چشمان نا بینا و بی نور می توان نور را دید؟

دیگر از خودم و نوشته هایم خجالت می کشم...

حیران و سرافکنده، تن که نه ! دل صدپاره ام را در کوچه پس کوچه های شهر میکشیدم...

به کجا نمی دانم...

گویی درین سیاره کسی شوق پرواز ندارد...

در تاریکی شهر می سوختم و توان گریز نداشتم...

وفقط در دل او را می خواندم...

گم کرده ام نشانم بده...

همه هرچه داشتم گم شد.... نشانم بده...
دیدم هزار ، هزار بار لطف تو را... گم کرده ام، نشانم بده
دیدم هزار ، هزار بار نگاه تو را... گم کرده ام، نشانم بده
دیدم هزار هزار بار سایه مهربان دست تو را... گم کرده ام، نشانم بده
دیدم هزار، هزار بار کنارم نشسته ای، سرم به دامن گرفته ای
گم کرده ام، نشانم بده...
دیدم هزار، هزار بار ....
کورم امروز، نشانم بده...
نمیدانم چه شد...

قلبم که از شدت تبش ره گریز ازین قفس تنگ و تاریک داشت به یکباره آرام گرفت...

تنم گویی جان دوباره ای گرفته بود...

سرم را بالا آوردم و خود را در خیل انبوهی از جمعیت دیدم...

شلوغ بود...چرا همه آرامند ؟ نه هیاهویی نه سر و صدایی

این جا مگر کجاست؟

ندای آرام و لطیف به گوش می رسید...

ألا إن أولیاء الله لا خوف علیهم ولا هم یحزنون (یونس/62)

دلم دیگر بی قراری نمیکرد...

نیافتم که نشانم دادند...

پیش تر رفتم...برابرش ایستادم...سر به زیر...دست بر سینه...

آمدم ای شاه پناهم بده...

اشک...اشک... اشک...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
کیـــوان