هوالفتاح العلیم
کاش ابری ببارد
دهکده دلم خشکسالیست
هر بار در پی سرابی ،
بیا و ببار بر دلم باران
بیا این بار خاتمه بده به این "تکرار یک تنهایی"
تنها تویی که حال این روز های مرا میفهمی
تنها تو می فهمی دلیل خشکی و برهوتم را
بیا و ببار باران ، بیا و بی منت زلال ام کن
بیا و امشب کمی با من مهربان باش
بیا ببار بر در و دیوار دلم
می بینی عزیز دلم
می بینی سیاهی خشت،خشت وجودم را
بیا تو را بخدا امشب ببار
بیا و سیلابی شو و کلبه وجودم را از خاک تعلقات برکن
می خواهم تنها بمانم،بدون دست بند و پا بند و دل بند و ...بدون "من"
می خواهم این همین "من" ناچیز را به "تو" تبدیل کنی
به یاد بازی های کودکی ام ، این بار
کلاغ سیاهِ دل پَر... ، گناه پَر ... ، من پَر ... و ...
و تنها "تو" بمانی؛
همان "من"ی که "تو" شده است...
بیا و ببار...
هوالفتاح العلیم
من از فریاد بی پایان و انسان های نالان،
من از آشوب بی پایان میترسم
من از افکار زهر آلود و نفس های غبار آلود،
من از دنیای نامردان میترسم
من از روزی که می آید "او" و می جنگد با ظلمت،
من از آن روز پایانی میترسم
من از آن روز میترسم که آلوده شدست دنیا،
من از اینکه نباشم جز یاران خراسانی می ترسم
من از صور اسرافیل و حیرانی مردم،
من از چشمان گریان تعلق ها میترسم
من از گمراهی پنهان و نفس سرکش خود ،
من از پنهان ماندن پشت نقاب میترسم
من از اسلام بی ایمان و تزویر بی پایان،
من از خویشتن در خویش می ترسم
من از آشیانه کرکس ها و گرگان بی پروا،
من از آن آخرین بیداری انسان میترسم...
هوالفتاح العلیم
سلام مهربان همه لحظه ها
می دانی بی تو ، همه روز این ظلمتکده آدینه است
و سرخی شفق به سرخی چشم گریان منتظرانت...
هزار آدینه ، دل انتظار راهت، صبح را به سرخی شفق مغرب گره زدیم و نیامدی
هزار نامه به باد سپاردیم و
از هزار هزار قاصدک نشانی تو پرسیدیم و
از بین کوچه باغ های ندبه به دنبالت گشتیم و
هزار ساقه ی دل به خاک آستانت دخیل بستیم و
هزار ابر تمنا باریدیم
اما نیامدی
و باز تکــرار یک تنهــایی...
می دانی عزیز من
این همین من
این همین ما
این همه ضمایر
این همه به ظاهر منتظر ، دل انتظارت نبودیم
وگرنه تو همیشه حاضری و ما بر سر کلاس انتظار، غایب
بی تو تنهاییم مولای من،تنــها...
هوالفتاح العلیم
می توان دیگر ننوشت
می توان راز بود
می توان سکوت کرد
می توان کوله بار رنجِ آرمان ها را به تنهایی به دوش کشید
می توان در ظلمت شب نور شد و روشنایی بخشید
می توان ابر بود و نم نم بر دل شمعدانی ها نشست
می توان آرام و بی ریا بر ذهن طبیعت جاری شد
می توان ریشه از طاقچه عادات برچید و همگام قاصدک ها شد
می توان آیینه آسمان بود و خلیفة الهی کرد
می توان نبود
آری می شود فقط او باشد
او همان تویی ...
و تو همانی که پدرت آدم صفى که بدیع فطرت بود و نسیج ارادت،
چون دید که آسمان و زمین بار امانت برنداشتند، مردانه درآمد و بار امانت برداشت،
گفت: ایشان به عظیمى بار نگریستند از آن سر وازدند، و ما به کریمى نهنده امانت نگریستیم،
و بار امانتِ کریمان به همّت کشند، نه به قوّت
آری می توان...
نیستی را برگزین ای دوست اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رخ دارد آدم زاده نیست
گر اسیر روی اویی نیست شو پروانه شو
پای بند ملک هستی در خور پروانه نیست
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بی خبر آن که به ظلمتکدؤ ساحل بود
تا از دیار هستی در نیستی خزیدیم
از هر چه غیر دلبر از جان و دل بریدیم
*امام خمینی (ره)*
هوالفتاح العلیم
تکرار یک تنهایی...
.
آری تنهایی هر بار تکرار می شود
.
کوفه اسم شهر نیست
.
کوفه صفت است
.
وقتی مولایت را تنها بگذاری
.
تو هم کوفی می شوی
.
تو هم نامه می نویسی
.
تو هم دعوت می کنی
.
تکرار غریبی است تنهایی...
هوالفتاح العلیم
الهی !
بزرگی* گفت :
عالم محضر توست...
درک حضورمان ده، تا از حافظان حدودت* باشیم
* امام خمینی (ره)
*آیه 112 سوره توبه
هوالفتاح العلیم
الهی !
به کتابت به زبان قریبم و به دل غریب
وجودمان را با یاد و نامت قریب گردان
هوالفتاح العلیم
الهی !
صفت رحمن و رحیم ات بر من عیان است
بنده در بند را ؛
صفت جبار و قهار باید، تا عبرتی شاید