هوالفتاح العلیم
کاش ابری ببارد
دهکده دلم خشکسالیست
هر بار در پی سرابی ،
بیا و ببار بر دلم باران
بیا این بار خاتمه بده به این "تکرار یک تنهایی"
تنها تویی که حال این روز های مرا میفهمی
تنها تو می فهمی دلیل خشکی و برهوتم را
بیا و ببار باران ، بیا و بی منت زلال ام کن
بیا و امشب کمی با من مهربان باش
بیا ببار بر در و دیوار دلم
می بینی عزیز دلم
می بینی سیاهی خشت،خشت وجودم را
بیا تو را بخدا امشب ببار
بیا و سیلابی شو و کلبه وجودم را از خاک تعلقات برکن
می خواهم تنها بمانم،بدون دست بند و پا بند و دل بند و ...بدون "من"
می خواهم این همین "من" ناچیز را به "تو" تبدیل کنی
به یاد بازی های کودکی ام ، این بار
کلاغ سیاهِ دل پَر... ، گناه پَر ... ، من پَر ... و ...
و تنها "تو" بمانی؛
همان "من"ی که "تو" شده است...
بیا و ببار...