هوالفتاح العلیم


می توان دیگر ننوشت

می توان راز بود

می توان سکوت کرد

می توان کوله بار رنجِ آرمان ها را به تنهایی به دوش کشید

می توان در ظلمت شب نور شد و روشنایی بخشید

می توان ابر بود و نم نم بر دل شمعدانی ها نشست

می توان آرام و بی ریا بر ذهن طبیعت جاری شد

می توان ریشه از طاقچه عادات برچید و همگام قاصدک ها شد


می توان آیینه آسمان بود و خلیفة الهی کرد

می توان نبود

آری می شود فقط او باشد

او همان تویی ...

و تو همانی که پدرت آدم صفى که بدیع فطرت بود و نسیج ارادت،

چون دید که آسمان و زمین بار امانت برنداشتند، مردانه درآمد و بار امانت برداشت،

گفت: ایشان به عظیمى بار نگریستند از آن سر وازدند، و ما به کریمى نهنده امانت نگریستیم،

و بار امانتِ کریمان به همّت کشند، نه به قوّت

آری می توان...




نیستی را برگزین ای دوست اندر راه عشق

رنگ هستی هر که بر رخ دارد آدم زاده نیست

گر اسیر روی اویی نیست شو پروانه شو

پای بند ملک هستی در خور پروانه نیست

عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است

بی خبر آن که به ظلمتکدؤ ساحل بود

تا از دیار هستی در نیستی خزیدیم

از هر چه غیر دلبر از جان و دل بریدیم

*امام خمینی (ره)*